ایران

تاریخی

ایران

تاریخی

معمای انرژی تاریک؛ بزرگترین اشتباه اینشتین(۱)

از زمانی که آن سیب معروف روی سر نیوتن افتاد، دانشمندان تصور می کردند که نیروی اصلی حاکم بر کیهان نیروی گرانش است. با ظهور فیزیک نوین و مشاهدات جدید دانشمندانناچار شدند نظر خودرا عوض کنند. امر.ز دانشمندان می دانند که جهان در حال انیساط است چیزی که نظریه گرانش نیوتن انتظارش را نداشتو بنابراین منشا این انبساط باید نیروی دیگری باشد.

ادامه مطلب ...

فرشته یک کودک

کودکی که آماده تولد بود؛ نزد خدا رفت و از او پرسید: «می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟».

خداوند پاسخ داد: « از میان بسیاری فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد». ادامه مطلب ...

در خواست حضرت موسی(ع)

حضرت موسی (ع) عرض کرد: خداوندا می خواهم آن مخلوق را که برای یاد تو خالص کرده باشد و در طاعتت بیآلایش باشد ببینم.

خطاب رسید: ای موسی برو در کنار فلان دریا تا به تو نشان بدهم آنکه را می خواهی. حضرت رفت تا رسید به کنار دریا. دید درختی در کنار دریاست و مرغی بر شاخه ای از درخت که کج شده به طرف دریا نشسته است و مشغول به ذکر خداست. موسی از حال آن مرغ سوال کرد. در جواب گفت: از وقتی خدا مرا خلق کرده است در این شاخه درخت مکشغول عبادت و ذکر او هستم و از هر ذکر من هزار ذکر منشعب می شود. غذای من لذت ذکر خداست. حضرت موسی سوال کرد: آیا از آنچه در دنیا یافت می شود آرزو داری؟ عرض کرد: آری، ›رزویم این است که یک قطره از آب دریا را بیاشامم. حضرت موسی تعجب کرد و گفت: ای ممرغ میان منقار تو و آب دریا چندان فاصله ای نیست، چرا منقار به آب نمی رسانی؟ عرض کرد: می ترسم لذت آن آب مرا از لذت یاد خدا باز دارد. پس موسی از روی تعجب دو دست خود را بر سر زد.

امام هادی علیه السلام و نجات جان یونس نقاش

روزی یونس نقاش‌ با دل ترسان و مضطرب نزد امام هادی علیه السلام رفت و گفت: «ای آقای من، تو را درباره خانواده ام سفرش به نیکی می کنم.»

امام فرمود: «چه خبر شده؟» یونس گفت:«تصمیم گرفتم از اینجا بروم.»

امام هادی علیه السلام در حالی که تبسمی بر لب داشت فرمود: «چرا؟»

یونس گفت:«موسی بن بغا (یکی از مقامات حکومت بنی عباس) نگینی به من سپرد که بسیار ارزشمند و قیمتی است و از من خواست روی آن نقشی حک کنم. موقع کار این نگین دو نیم شد. فردا قرار است آن را تحویل دهم و در این صورت یا هزار تازیانه می خورم یا مرا می کشند.»

حضرت هادی علیه السلام فرمود: «به منزلت برگرد. تا فردا جز خیر چیزی نخواهد بود.» فردا یونس دوباره ترسان و لرزان خدمت امام هادی علیع السلام رسید و اضهار داشت: «مامور آمده و نگین را می خواهد.» امام فرمود: «برگرد که جز خیر نخواهی دید.» یونس پرسید: «ای آقای من، به او چه بگویم؟» امام تبسمی کرد و فرمود: «برگرد و به آنچه به تو می گوید گوش بده. جز خیر نخواهد بود.» یونس رفت و پس از مدتی با لبان خندان بازگشت. به امام گفت: «ای سید من! مامور می گوید کنیزانم با هم اختلاف دارند.

آیا می توانی این نگین را بهخ دو نیم کنی تا ما نیز تو را بی نیاز کنیم؟»

امام هادی علیه السلام خشنود شد و رو به آسمان عرض کرد:

«خدایا حمد از آن توست که ما را از آن گروهی قرار دادی که تو را ستایش کنند.»